به خانه می رفت
با کیف و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی یدی؟ پدرش گفت .
دعوا کردی باز؟ مادرش پرسید .

وبرادرش کیفش را زیر و رو می کرد
در پی آن چیز که در دل پنهان کرده بود .
تنها مادر بزرگش دیده بود
شاخه گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود .


#حسین_پناهی

Instagram


وبلاگ شخصی من منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید بانک شماره موبایل فروش مجموعه همراه اول و ایرانسل دکتر جعفر صابری hispageR shop دیجی یاب آپشن خودرو | گندم کار آموزش ابتدائی زخم های استومی وبلاگ مبین روشناس ال ان بلاگ